من همینم
نه چشمآن
آبــی دارم
نه کفشهآی پآشنه بلند
همیشه کتآنی مـی پوشم روی چمن هآ غلت میزنم
عشوه ریختن رآ خوب یادم نداده اند
وقتـی از کنارم رد میشوی بوی ادکلنم مستت نمیکند
نگرآن پآک شدن رژ لب و ریملم نیستم
لآک نآخن هآیم از هزآر متری داد نمیزند
گآهـی از فرط غصّه بلند دآد میزنم
خدآیم رآ بآ تمآم دنیآ عوض نمیکنم
و بعضـے آدم هآے اطرافم رآ هم بآ تمآم دنیآ عوض نمیکنم
شبهآ پآیه پرسه زدن در خیآبآن و مهمآنـی نیستم
بلد نیستم تآ صبح پآی گوشـی پچ پچ کنم و بگویم دوستت دآرم
وقتـی حتـی
به تعدآد حروف دوستت دآرم هم ، دوستت ندآرم
ولـی اگر بگویم دوستت دآرم ،
دوست دآشتنم حد ومرزی ندآرد
من خآلصآنه همینم