سهراب گفتی چشم ها را باید شست
شستم ولی
گفتی جور دیگر باید دید
دیدم ولی
گفتی زیر باران باید رفت
رفتم ولی
او نه چشم های خیس و شسته ام نه نگاه دیگرم را
هیچکدام را ندید
فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :
دیوانه باران ندیده
من همینم
نه چشمآن
آبــی دارم
نه کفشهآی پآشنه بلند
همیشه کتآنی مـی پوشم روی چمن هآ غلت میزنم
عشوه ریختن رآ خوب یادم نداده اند
وقتـی از کنارم رد میشوی بوی ادکلنم مستت نمیکند
نگرآن پآک شدن رژ لب و ریملم نیستم
لآک نآخن هآیم از هزآر متری داد نمیزند
گآهـی از فرط غصّه بلند دآد میزنم
خدآیم رآ بآ تمآم دنیآ عوض نمیکنم
و بعضـے آدم هآے اطرافم رآ هم بآ تمآم دنیآ عوض نمیکنم
شبهآ پآیه پرسه زدن در خیآبآن و مهمآنـی نیستم
بلد نیستم تآ صبح پآی گوشـی پچ پچ کنم و بگویم دوستت دآرم
وقتـی حتـی
به تعدآد حروف دوستت دآرم هم ، دوستت ندآرم
ولـی اگر بگویم دوستت دآرم ،
دوست دآشتنم حد ومرزی ندآرد
من خآلصآنه همینم
می خواهى بروى؟
بهانه مى خواهى؟
بگذار من بهانه را دستت دهم..
برو و هرکس پرسید چـــرا؟
بگو لجوج بود! همیشه سرسختانه عاشق بود..
بگو فریاد مى کرد! همه جا فریاد مى کرد که فقط مرا مى خواهد..
بگو دروغ مى گفت! مى گفت هرگز ناراحتم نکردى..
بگو درگیر بود! همیشه درگیر افسون نگاهم بود..
بگو بی احساس بود! به همه فریاد ها، توهین ها و اخم هایم، فقط
لبخند می زد..
بگو او نخواست! نـخـواسـت کـسـى جـز مـن در دلــش خـانـه کـنـد.....